loading...

لاجوردی

بازدید : 905
پنجشنبه 21 اسفند 1398 زمان : 6:07
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لاجوردی


سلام راب

نمی‌دانم این نامه ام به دستت می‌رسد یا نه،پستچی‌ها این روزها حوصله رساندن نامه‌ها را ندارند مخصوصا اگر آدرس پر پیچ و خمی مثل مخفیگاه تو را داشته باشد.:پشت کوه‌های سفید برسد به دست راب.

نمی‌دانم الان در چه شرایطی هستی.خیلی سال است که از تو بی خبرم.از سال 1970 که کنار آن حصار دیدمت که داشتی سعی می‌کردی از آن عبور کنی.احتمالا باید یادت مانده باشد،شب سخت و پر اضطرابی بود.حتی تصمیم سختی بود.نمی دانستم من اگر جای تو بودم چه می‌کردم،به نگهبانان می‌پیوستم و آن زندگی پر از رفاه و امنیت را انتخاب می‌کردم به بهای گرفتن آزادی دیگران یا نه به همه آنها پشت پا می‌زدم و مثل تو آزادی را انتخاب می‌کردم با همه مشقت‌هایش.

نمی‌دانم بالاخره به کوه‌های سفید رسیدی یا نه،به آن بلندای کمال و پاکی.توانستی دوستان مبارزت را ببینی ؟ آدم‌هایی که مثل تو در 2052 هنوز به کتابخانه‌های قدیمی‌سر می‌زنند؟ توانستی ردی از مادرت پیدا کنی از روی آن تصویر خندان به جا مانده در جعبه فلزیت؟خیلی چیزها هست که می‌خواهم از تو بدانم.اینکه مثلا چرا تصمیم گرفتی به جای پیدا کردن مادرت بروی دنبال آرمانت؟ مگر مادر مهم نبود؟ راستی بالاخره فهمیدی چه کسی پدرت را با شوک الکتریکی کشته بود؟

راب اگر این نامه به دستت میرسد یا رسید...چه کسی می‌داند؟! شاید سال 2052 تو واقعا بین جمعیت عابران خیابان‌های لندن قدم بزنی، اگر گذرت به اینجا افتاد و اینجا را خواندی بدان یکی از طرفدارهایت از سال 2020 برایت نامه نوشته.حس عجیبی دارد نوشتن برای کسی که هنوز متولد نشده، برای آدمی‌در آینده. برای کسی که مثل تو در سال 2052 هنوز به چیزی مثل آرمان فکر می‌کند و خودش در سال 1970 آرمان را به زندگی تو وارد کرده است! حتما برای تو هم عجیب است.شاید بهتر است کمی‌از اوضاع این روزها و جهانی که در آن زندگی می‌کنیم برایت بنویسم،اما به نظرم نیازی نیست،آن کتابخانه قدیمی‌تک افتاده گوشه خیابان که تو هر روز به آن سر میزنی ،هر آنچه لازم است برای تو از این سالها خواهد گفت. ستوه تو از‌هالوویژن ها در سال 2052 آدمی‌در سال 1970 را هم از تلویزیون‌ها به ستوه آورد. اشتیاق تو به خواندن در سال 2052 آدمی‌در سال 1970 را بیش از پیش عاشق کتاب کرد. انتخاب تو میان آنکه به نگهبانان بپیوندی یا آزادی خواهان، مرا در همین سال‌ها میان دوراهی قرار داد. میبینی چه قدر زنده بودی و چه جریانی داشته‌‌‌ای در زندگیم؟ میبینی چقدر بیشتر از سال‌هایی که زندگی کرده‌‌‌ای زندگی نزیسته‌‌‌ای داری که من جای تو تجربه اش کرده ام؟

خیلی دوست دارم بدانم بعد از پیوستنت به آزادی خوان چه بر تو گذشته.آنها چه طور آدم‌هایی بودند؟چه می‌گفتند؟چه می‌خواستند؟چرا کریستوفر(نام خالق توست)چیزی بیش از این نگفت؟! نکند این حربه او بود تا به اینکه خواننده می خواهد به چه گروه آزادی خواهی بپیوندد،حق انتخاب داده باشد،تاکید مجددی بر آزادی!

ممکن است این نامه قبل از سال 2052 به دستت برسد و احتمالا تو الان در یک جهان موازی در دنیای شخصیت‌ها زندگی می‌کنی و هنوز فرصت یک زندگی واقعی را پیدا نکرده باشی.هر چند وقتی یک نامه از آن جهان دریافت می‌کنم.من در آن جهان یک برادر کوچک دارم که برایم نامه می‌نویسد.مثلا در یکی از نامه‌هایش نوشته بود:پنه لوپه همچنان یک پارچه سفید را پشت سر خودش می‌کشد کنار دریا می‌رود و در انتظار ادیسه است.برایش نوشتم:مگر می‌شود؟!مگر انتهای داستان آنها خوب نبود؟!گفت برای آنها که می‌خوانند بله اما آن زن داستانش در انتظار تمام شده.یا در آن یکی نوشته بود،وودی از کمد خانه اش هربار به سراغ مادام بواری می‌رود و کنار صندلی چرخانش می ایستد و شروع می‌کند به لاس زدن.برایش نوشتم:این وودی هم دیگر شورش را درآورده.این زنک مگر چه کاری بلد است؟!غیر از آنکه روی آن صندلی مسخره اش بنشیند و و با آن چهره سردش گلدوزی بکند.گفت:مگر نمی‌دانی بعد ازآنکه وودی او را به سالن‌های تئاتر برد و در معرض مصافحه با جوانک‌های آنتلکتوئل کرد خوش مشرب تر و جذاب تر شده است.

چه می‌شود گفت؟من همچنان دلبسته اورسلام،آن مادربزرگ صدسال تنهایی،با آن چهره سنگی و پر از خط‌های سالهای رفته بر چهره اش.هنوز هم یک جایی از قلبم با یادآوری آن خونی که جریان پیدا کرده بود و از پای جنازه نوه اش به پای صندلی لهستانیش رسیده بود،درد می‌گیرد.تو حتما آن را خوانده ای،اورسلا خون را که میبیند به طرف پنجره چوبی اش می‌رود آن را با آخرین توانش باز می‌کند و خبر مرگ نوه اش را با صدای بلند به اهالی خانه می‌رساند.

بگذار از گلدموند عزیز هم برایت بگویم.هر چقدر هسه در آن داستان مقدس کشیش طورش گلدموند را از دست رفته و نارسیس عاقل ،تک بعدی کسالت آور را زنده گذاشت،در دنیای موازی گلدموند از نارتسیس زنده تر است.او همچنان مجسمه می‌سازد،برادر کوچک نوشته بود که باغی پر از فواره و مجسمه دارد و مجسمه‌ها شمایلی از مریم مقدس و تمام زنانی هستند که او در زندگیش به آن‌ها عشق ورزیده.

می‌دانی راب از این لذت‌ها فقط می‌شود با تو حرف زد. کمتر کسی می‌داند چه طور می‌شود در جهان قصه‌ها زندگی کرد. ولی تو خوب می‌دانی چون تو واقعا آنجا زندگی می‌کنی.راستش یک وقت‌هایی فکر می‌کنم شاید من هم یک واژه سرگردان در ذهن یک نویسنده ام که هنوز نوشته نشده ام یا آنکه نویسنده نمی‌داند چه طور باید قصه من را جمع کند.نمی‌دانم شخصیت اصلی روایت او هستم یا شخصیت فرعی؟چه کسی می‌داند؟! یک وقت‌هایی دراین وسوسه می‌افتم که به شخصیت اصلی روایتش بدل بشوم اما بعد تردید می‌کنم که شخصیت فرعی بودن به اندازه شخصیت اصلی بودن،اهمیت نداشته باشد.کنش‌ها را فرعی‌ها می‌سازند،اگر آن دوست انقلابی ات نبود تو هیچ وقت گذشتن از حصار را انتخاب نمی‌کردی.اگر آن مبارز سابق که بخش انقلابی بودن را از مغزش خارج کرده بودند را در آن گلخانه مشغول روزمرگی نمی‌دیدی،به گذشتن از حصار نمی‌رسیدی.آنها تو را ساختند راب!همان شخصیت‌های فرعی ،همان سایه‌های از خورشید پررنگ تر.برای همین چه تفاوتی می‌کند که من قصه را پیش ببرم یا کمک کنم با نام دیگری صفحه آخر به پایان برسد،مهم آن است که مثل قصه تو پایان خوشی داشته باشد.برسد به آزادی!

پشت کوه‌های سفید،برسد به دست راب

برسد به دست پستچی کاربلد: آقاگل

راب شخصیت اصلی داستان نگهبانان،نوشته جان کریستوفر است.

و سایرین:

پنه لوپهاز داستان ادیسه نوشته هومر
اورسلااز داستان صدسال تنهایی نوشته گابریل گارسیا مارکز

بازدید : 373
سه شنبه 19 اسفند 1398 زمان : 5:17
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لاجوردی


اینقدر وقتش رو صرف نشون دادن و ثابت کردن خودش کرد که فراموش کرد بهش بگه دوستش داره.

اینقدر زمان گذاشت رو گفتن دوستت دارم و حرف‌های شاعرانه که فراموش کرد طرفش رو بشناسه و درکش کنه.

اینقدر اصرار داشت که دنیای متفاوت خودش رو نشون بده که یادش رفت از شباهت‌ها حرف بزنه.

اینقدر حواسش به رقبا و از سر راه کنار زدنشون بود که فرصت نکرد حجم رابطه رو سنگین تر کنه.

اینقدر به دهن‌های مردم نگاه کرد که فرصت نکرد به قلب خودش نگاه کنه.


بازدید : 371
يکشنبه 17 اسفند 1398 زمان : 5:57
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لاجوردی


خیلی سال پیش بود،زمانی که خاله با گریه از خواب نمی‌پرید،دستانش نمی‌لرزید،گوشه چشمانش اشک قلاب نمی‌انداخت و فکر نمی‌کرد که دایی بیست ساله همیشه بیست ساله ام ،بچه‌هایش را به دستان او سپرده،خواب نمی‌دید که چادرش را به سرش کشیده و در شهر دنبال بچه‌های دایی می‌گردد.خیلی سال پیش بود آن وقت‌ها که خاله جانم هنوز صورتش مثل ماه شب چهارده می‌درخشید و تلخی زندگی لبخندهایش را کج نکرده بود.سوار اتوبوس‌های پر از زنهای زنبیل به دست بچه به بغل می‌شدیم و می‌رفتیم سمت آرامگاه سعدی که توی صف بستنی فروشی اش پاهایمان به گز گز بیفتد.زن‌ها با لهجه گرم و خوش شیرازشان همه شیرازه زندگیشان را ترسیم می‌کردند جلوی چشممان.زن‌های شیراز این طورند زود آشنا می‌شوند زود خو می‌گیرند تو را محرم می‌دانند و قصه‌هایشان را برایت کلاف می‌کنند.

بعد از آرامگاه سعدی و سکه انداختن در آن چاه پر از سکه بخت و یار که دل می‌کندیم می‌رفتیم سمت حافظیه.می‌نشستیم روی نیمکت‌های باغ مجاورش که درخت‌های تنک تری داشت و با فاصله از هم سایه انداخته بودند روی زمین.یک بار در همین رفتن‌ها به حافظیه بود که با خودم دیوان شعرش را برده بودم.خاله جان می‌خواست برایش شعر بخوانم،شروع کرده بودم به خواندن و دم گرفته بودم و غرق صور خیال تیزپای غزلهایش،حیرت زده چیره دستی و رندی حافظ بودم که آن سو تر چند تا دانشجوی ادبیات با استاد مو سفید کرده شان،سرو کله شان پیدا شد،صدای خنده‌هایشان روی تنه درخت‌ها خط یادگاری می‌انداخت.نشستند روی یکی از نیمکتهای سفید و استادشان را دوره کردند.خاله جان محو ماجرای آن سمت بود و دستش را گذاشت روی دست من که یعنی صبر که یعنی بگذار سرچشمه این خنده‌ها را بگیریم.پسرها شاد و سرخوش و استادشان خوش مشرب و شیرین سخن.به که چه محفلی! شروع کردند به شعر خواندن از حافظ و از آخر هر بیتی پلی زدن به بیت دیگری.آخرین حرف هر خانه شروع آجر خانه دیگری بود.از بیتی به بیت دیگر.از خانه شاعری به سرزمین شاعری دیگر.ما هم سفر می‌کردیم در آن میان.هر چه نمی‌دانستم خاله معنا می‌کرد و لذت این همنشینی دور و نزدیک را بیشتر می‌کرد.از عطر نارنج‌ها سر مست و از جام شراب حافظ لبریز.اردیبهشت شیراز بود و قافله شاعرانی کنار ما اتراق کرده بودند.استاد سپید مو یکیشان را از میان جمع نشانه گرفت و گفت:آواز بخوان خسرو.از حافظ بخوان .

خسرو سرخ شد و خودش را پشت سر دیگری پنهان کرد،صدای جمع یکی شد:آوز بخوان خسرو.کم مانده بود ما هم که چند ذرع آن طرف تر بودیم هم بگویم:آواز بخوان خسرو!این همه تمنای شنیدن و این همه اعراض؟!

خسرو بالاخره گلویش را صاف کرد و شروع کرد به خواندن.خسرو شیرین دهنان شاه شمشاد قدان که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان از می لعل حکایت می‌کرد و باده حافظ به سلامت می نوشید.بله نوشید،آن هم چه نوشیدنی! همه گوش شدند و هوش از سرها رفت. نسیم هم در آن میان آرام گرفته بود روی شاخه درختها.

دل بدهید به حال و هوای این خط‌ها،با شنیدن شیراز « دال»


بازدید : 525
شنبه 16 اسفند 1398 زمان : 6:53
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لاجوردی

حس می‌کنم این گلوله سمت چپ که دارم صداش رو می‌شنوم، دیگه نمی‌کشه... :) 

بازدید : 626
جمعه 15 اسفند 1398 زمان : 8:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لاجوردی


پیام معلم عزیزم خانم کاشانی پس از خواندن متن پست قبل:

«تبارک الله و احسن الخالقین که چه زیبا تاریخ را در مشاهدات عینی ات ترسیم کردی دست مریزاد با این قلم قشنگت که حقیقتاً در هر سطرش خواننده رابیننده میکنی درود برشما،گویا دراین سفر من نیز همسفرتان بودم این یعنی خلاقیت وتوانمندی یک نویسنده خوب ،خییییلی حظ کردم عالی بود».

احساس می‌کنم مجددا جایزه نوبل دریافت کردم:))

لطف و نگاهش خیلی برام ارزشمنده:)

بازدید : 744
جمعه 15 اسفند 1398 زمان : 8:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لاجوردی


هنوز هم صنوبرهای چهارباغ دلشان می‌خواهد ما را باهم ببینند،هنوز هم مراغی در باغ زاغان در میانه جشنش در قلب تابلوی به جا مانده از مکتب هرات بر دیوار باغ عباسی،دلش می‌خواهد ما را ببیند و آن ساز قرنها کوک نشده اش را به صدا دربیاورد.آواز در دستگاه شور بخواند و گرد از تار عود بزداید با زخمه انگشت.دیوارهای طلایی یزد صدای ما را کنار صدای زنان و مردان عابر این همه قرن، دفینه قلبشان نکرده اند. از زیر دروازه قرآن رد نشدیم و دعای سر سلامتی نخواندیم برای روزهای نیامده مان.در صحن روشن صاحب رضا به رضایت در انعکاس چهره خودمان در کاشی‌ها نرسیدیم.عطر قالی سبزهای مسجدالنبی از گلاب قمصر کاشان است،گفته بودم برایت؟جهان در انگشت دانه نگین یاقوت است،خورشید را از پس آن نشانت نداده ام.به تازگی شنیده ام عمان یک بازار چهار راسته دارد یک سوق اظلام(بازار سیاه) که در آن تاریکی موهایم از حجره‌‌‌ای بیرون افتاده باشد یک سوق الذهب(راسته زرگران) که در آن صدای النگوهایم آشوب جهانت بشود.دوبازار دیگر را زیر پا می‌گذارم تا برایت دستار عمانی بخرم و بخور سوزهای زیبای نقره ای.به تهران برمی‌گردیم از دوازده دروازه به تماشای اسلیمی‌دروازه ناصریه قناعت می‌کنیم.محو می‌شویم و از یادمان می‌گذرد کاشیکاریهای هندسی شبیه مراکشی لاجوردی و حنایی و تکرار طاقهای ضربی در مسجد جامع دمشق... می‌نشینیم روی سکوی سنگی و برایت می‌گویم اگر خیالت را خسته کرده ام،ببخش.

بازدید : 373
پنجشنبه 14 اسفند 1398 زمان : 9:50
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لاجوردی


وقتی بحرانی اتفاق می‌افتد که باعث میشود جان هزاران نفر در معرض خطر باشد،چیزی که این وقت‌ها به آن فکر می‌کنم این است که چه آدم هایی میان از دست رفته‌ها هستند؟ در این میان چندتا شکسپیر،باخ،فردوسی،دهخدا،داوینچی،اعتصامی از دست می‌روند؟اخبار همیشه به ما آمار را اعلام می‌کند اما هیچ وقت مجری خبر نمی آید در چشمان ما زل بزند و بگوید بینندگان عزیز ما برای همیشه از شنیدن یکی از زیباترین قطعات موسیقی محروم شدیم.ما دیگر سراینده آن ابیات زیبا را نخواهیم دید،لغت نامه هستی یکی از مهمترین نام‌هایش را خط زد.ما ایده پرداز شاهکار سینمایی را از دست دادیم.تلویزیون همیشه به ما اعداد را می‌گوید بی آنکه درباره حجم خاطراتی که زیر خاک میروند،حرفی بزند.خاطراتی که شاید ما ندانیم اما آخرین مهره دومینو وارعملکرد حیات بخش او در این جهان باشیم.وقتی انسان‌هایی در مراسم معنوی از دست رفتند،کسانی گفتند می‌توانستند آنجا نباشند.وقتی آدم‌هایی در فرانسه از دست رفتند،عده‌‌‌ای می‌گفتند می‌توانستند آنجا نباشند.وقتی انسان‌هایی در خاورمیانه زیر باران موشک‌ها جان دادند،عده‌‌‌ای می‌گفتند می‌توانستند آنجا نباشند.وقتی موشکی هواپیمایی را ساقط کرد،گفتند می‌توانستند آنجا نباشند.اما این بیماری همه گیر ما را از این «می‌توانستند آنجا نباشند» رها کرده است،حالا هر جا باشی فرقی نمی‌کند،حالا می‌دانی اینکه کجا باشی تو را سزاوار بی تفاوتی نسبت به انسان دیگری نمی‌کند. کسی آن سوی زمین سرفه می‌کند و تو این سوی زمین مبتلا می شوی،چه استعاره معنا داری در این اتفاق متولد شده. حالا می‌فهمی‌مرگ لباس اندازه ای برای همه ماست.همین الان که در تب بیماری هستیم،همچنان زمین دارد نفس‌هایش به خاطر زیاده خواهی انسان و سرمایه داری افسارگسیخته به شمارش می‌افتد.مسلمانانی در هند کشته می‌شوند.ترکیه نیروهایش را در سوریه پیاده کرده،گرسنگی همچنان در آفریقا جان می‌گیرد.حتی در همین ایران سیاستمداران روزهای سخت ما در آینده را با تصمیم‌هایشان دارند رقم می‌زنند.ریانا بنیاد خیریه‌‌‌ای تاسیس کرد و در سخنرانی اش گفت می‌خواستم بر علیه بی تفاوتی بایستم. بیتفاوتی بیماری عصر ماست و متاسفانه بیش از هر بیماری،قربانی می‌گیرد.


بازدید : 993
سه شنبه 12 اسفند 1398 زمان : 12:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لاجوردی


نه ما را ساکت نکنید، نفس خودتان را ساکت کنید به سمت دنیا پرستی و مصلحت‌های زوار دررفته تان شلیک کنید، انقلاب را به نام خودتان زدید در حالی که هیچ رنگی از آن نداشتید، هویتهای ما را غصب کردید در حالی که کسی این حق را به شما واگذار نکرده بود،بر جایگاه خداوند تکیه زدید در حالی که انسان بودید و شباهتی به او نداشتید. هر آنچه که می‌توانستیم با آن شرافتمان را شرح دهیم به نام خودتان زدید:دین، اخلاق و ملیت... ما را بی همه آن‌ها نشان دادید در حالی که زبان ما از بغض‌های فروخورده مان در دهانمان نمی‌چرخید... به انبارهای زندگی مان هجوم بردید و بر فریادهای عدالت خواهانه مان برچسب مارکسیست را زدید.اما هر چه کردید نتوانستید علی (ع) را مصادره کنید، او همه مرزها را و معادلات شما را از قرن‌ها پیش بر هم زده است. ما هم معادلات شما را برهم خواهیم زد...منتظر باشید، بترسید و از این ترس بمیرید.

برادر بزرگوارم جناب رمضانی این دوتا ویدیو رو درست کردند، حجم فایل بالا بود و امکان آپلود نبود، روی لینک‌ها کلیک کنید:

1

2

بازدید : 542
شنبه 9 اسفند 1398 زمان : 20:54
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لاجوردی


اسفند سال 95 بود که با جمعی از رفقا برای دیدن غار رودافشان فیروز کوه راهی شدیم. در یکی از عکس‌ها هر پنج نفر خیلی جدی و معقول با حالتی از چهره که در ژانر معناگرایانه جا می‌گیره،به دوربین خیره شدیم و تابلویی در اندازه پوسترهای گروه‌های راک دهه هفتاد آمریکا ساختیم. فردی که جلوی من نشسته ،دست راستش به حالت اشاره به سمت زمین در شمایل سقراط در تابلوی جام شوکران به هنگامه مرگ رو تداعی می‌کنه که البته این دست در این عکس نیست! و با فرد دیگری که حائل میان او و دوربین شده و با نگاهی عمیق به رو به رو خیره شده، اون دست رو کاملا پوشانده و حواس‌ها رو به سمت خودش پرت کرده. اما واقعیت این عکس چیه؟

راستش رو بخواهید وقتی که غار رو کاملا درنوردیدیم ،چون خیلی خسته بودیم روی سنگ‌های سکو مانند منتهی به دریچه غار نشستیم و یک سگ سیاه هم اون سمت تر ما نشست که به نظر خیلی گرسنه می‌آمد و بچه‌ها از خوراکی‌هایی که همراهشون داشتند برای سگه می‌انداختن که این وسط دست یکیشون هم به سگ برخورد کرد و چون نمی‌خواست با همان دستی که نجس شده کوله پشتیش رو باز کنه و فلاسک چایی رو دربیاره،از بقیه بچه‌ها کمک خواست که در نتیجه رفقا دستش انداختن و من گفتم بذار من دستم آزاده،کوله پشتی رو می‌تونم باز کنم، خب این دوستمون نشست در حالی که دستی که به سگ خورده رو به حالتی گرفته که به زمین اشاره داره و من دارم اون پشت از کوله پوشتی فلاسک رو درمیارم که عکاس جمعمون گفت :بچه‌ها به دوربین نگاه کنید،اونی که داشت دست می‌انداخت ،میاد و جلوی دستی که به سگ خورده می‌شینه تا حالت عکس درست دربیاد و جوری نگاه می‌کنه که قصه‌‌‌ای که پشت سرش اتفاق افتاده از چشم بیننده دور بمونه و اساسا عکس خوب دربیاد.من هم فقط سرم رو آوردم بالا در اون انتهای تصویر.

این بود حقیقت این عکس ،تا افشاگری سندی دیگر از مجموع اسناد ک گ ب،شما رو به خدا می‌سپارم:))


بازدید : 863
پنجشنبه 7 اسفند 1398 زمان : 15:32
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لاجوردی


این روزها چقدر از امیدواری می‌ترسم ،می‌ترسم زندگی رودست بزند،بایستد دلش را بگیرد و با صدای بلند به دلخوشی‌هایم بخندد.می ترسم دلم را گره بزنم به شادابی شکوفه‌های از راه نرسیده باغچه خانه مان.می‌ترسم از درخت نارنج خانه همسایه بگویم که شاخه‌های دلبرش را خم کرده به این سوی دیوار که دست‌هایمان به دست‌هایش برسد.حیف شد که عشق لیلی واری در جوار اینها نیست که دلم را گرم کنم و چراغی را برایش در کلماتم روشن نگه دارم. یاد بابا می‌افتم آن وقت‌ها که دست و دلم می‌لرزید ،یا کابوسی به آرامش شبهایم هجوم می‌آورد من را در آغوشش گرم می‌فشرد و لبخند می‌زد و می‌گفت چیزی نیست.یادم هست این آخری‌ها بابا هم دلش دیگر قرص نبود از زمینی که رویش راه می‌رفت.بابایی که ایستاده بود جلوی گلوله‌ها ،این بار حس می‌کرد که از جایی که گمانش نیست،زخم می‌خورد.این طور شده ام نسبت به زندگی...می‌گویم کدام کلافش را بگیرم که از دلش گلیم سیاهی در نیاید بلکه بشود طاووس تبریزی؟ پر نقش و نگار و فواره.پر ترنج و شمسی و نقش آشتی کنان.نور می‌اندازم در دل این تاریکی ابهام و هراس تا یونسی راه پیدا کند از دل این ماهی.امیدواری را می‌خواهم که از داشتنش می ترسم.می‌ترسم که به من نیاید.می‌ترسم زار بزند این لباس تازه بر این روزهای سردرگمی‌مان.می‌ترسم همین روزها صدای شیون ،قاب‌های رنگی خانه‌‌‌ای را از دیوار بیندازد.دلم رفته است برای مردمان بی نوایی که حتی اجازه تماشای آخرین بار چهره عزیزانشان ازشان دریغ می‌شود.دلم لرزیده از آغوش‌هایی که ناگزیرند به دریغ شدن. از دست‌هایی که دیگر فرصتی برای در هم گره خوردنشان نیست. چه کرده ایم که تاوان دیده ایم؟کجا قصه عشق را به دروغ آغشته کردیم برای دستی از روی هوس خاطره‌‌‌ای ساختیم و به سیاهچاله رنج هلش دادیم.کجا آغوشمان راستین نبوده.چه دیوارهایی را آجر کرده ایم بین خودمان که حالا اگر اراده کنیم هم خراب کردنش بی معناست.می‌دانید هیچ وقت گمان نمی‌کردم زمانه‌‌‌ای را ببینم که در آن نزدیکی معنایش را ازدست بدهد.نزدیکی حالا معنایش را از دست داده.پیش از این‌ها از دست داده بود فقط مانده بود نمایش ظاهریش هم به سرانجام برسد،که رسید...شاید باید می‌آمد می‌آمد تا یادمان باشد چه چیزهایی را از هم دریغ می‌کنیم.می‌گویند نعمت را که قدر ندانی از تو دریغ می‌شود.شاکر نعمت عشق باشیم بعد از این.این روزها بیش از امیدواری به عشق نیاز داریم.

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 20
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 20
  • بازدید کننده دیروز : 15
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 336
  • بازدید سال : 1018
  • بازدید کلی : 73324
  • کدهای اختصاصی