سه شنبه ۲۰ اسفند ۹۸
سلام راب
نمیدانم این نامه ام به دستت میرسد یا نه،پستچیها این روزها حوصله رساندن نامهها را ندارند مخصوصا اگر آدرس پر پیچ و خمی مثل مخفیگاه تو را داشته باشد.:پشت کوههای سفید برسد به دست راب.
نمیدانم الان در چه شرایطی هستی.خیلی سال است که از تو بی خبرم.از سال 1970 که کنار آن حصار دیدمت که داشتی سعی میکردی از آن عبور کنی.احتمالا باید یادت مانده باشد،شب سخت و پر اضطرابی بود.حتی تصمیم سختی بود.نمی دانستم من اگر جای تو بودم چه میکردم،به نگهبانان میپیوستم و آن زندگی پر از رفاه و امنیت را انتخاب میکردم به بهای گرفتن آزادی دیگران یا نه به همه آنها پشت پا میزدم و مثل تو آزادی را انتخاب میکردم با همه مشقتهایش.
نمیدانم بالاخره به کوههای سفید رسیدی یا نه،به آن بلندای کمال و پاکی.توانستی دوستان مبارزت را ببینی ؟ آدمهایی که مثل تو در 2052 هنوز به کتابخانههای قدیمیسر میزنند؟ توانستی ردی از مادرت پیدا کنی از روی آن تصویر خندان به جا مانده در جعبه فلزیت؟خیلی چیزها هست که میخواهم از تو بدانم.اینکه مثلا چرا تصمیم گرفتی به جای پیدا کردن مادرت بروی دنبال آرمانت؟ مگر مادر مهم نبود؟ راستی بالاخره فهمیدی چه کسی پدرت را با شوک الکتریکی کشته بود؟
راب اگر این نامه به دستت میرسد یا رسید...چه کسی میداند؟! شاید سال 2052 تو واقعا بین جمعیت عابران خیابانهای لندن قدم بزنی، اگر گذرت به اینجا افتاد و اینجا را خواندی بدان یکی از طرفدارهایت از سال 2020 برایت نامه نوشته.حس عجیبی دارد نوشتن برای کسی که هنوز متولد نشده، برای آدمیدر آینده. برای کسی که مثل تو در سال 2052 هنوز به چیزی مثل آرمان فکر میکند و خودش در سال 1970 آرمان را به زندگی تو وارد کرده است! حتما برای تو هم عجیب است.شاید بهتر است کمیاز اوضاع این روزها و جهانی که در آن زندگی میکنیم برایت بنویسم،اما به نظرم نیازی نیست،آن کتابخانه قدیمیتک افتاده گوشه خیابان که تو هر روز به آن سر میزنی ،هر آنچه لازم است برای تو از این سالها خواهد گفت. ستوه تو ازهالوویژن ها در سال 2052 آدمیدر سال 1970 را هم از تلویزیونها به ستوه آورد. اشتیاق تو به خواندن در سال 2052 آدمیدر سال 1970 را بیش از پیش عاشق کتاب کرد. انتخاب تو میان آنکه به نگهبانان بپیوندی یا آزادی خواهان، مرا در همین سالها میان دوراهی قرار داد. میبینی چه قدر زنده بودی و چه جریانی داشتهای در زندگیم؟ میبینی چقدر بیشتر از سالهایی که زندگی کردهای زندگی نزیستهای داری که من جای تو تجربه اش کرده ام؟
خیلی دوست دارم بدانم بعد از پیوستنت به آزادی خوان چه بر تو گذشته.آنها چه طور آدمهایی بودند؟چه میگفتند؟چه میخواستند؟چرا کریستوفر(نام خالق توست)چیزی بیش از این نگفت؟! نکند این حربه او بود تا به اینکه خواننده می خواهد به چه گروه آزادی خواهی بپیوندد،حق انتخاب داده باشد،تاکید مجددی بر آزادی!
ممکن است این نامه قبل از سال 2052 به دستت برسد و احتمالا تو الان در یک جهان موازی در دنیای شخصیتها زندگی میکنی و هنوز فرصت یک زندگی واقعی را پیدا نکرده باشی.هر چند وقتی یک نامه از آن جهان دریافت میکنم.من در آن جهان یک برادر کوچک دارم که برایم نامه مینویسد.مثلا در یکی از نامههایش نوشته بود:پنه لوپه همچنان یک پارچه سفید را پشت سر خودش میکشد کنار دریا میرود و در انتظار ادیسه است.برایش نوشتم:مگر میشود؟!مگر انتهای داستان آنها خوب نبود؟!گفت برای آنها که میخوانند بله اما آن زن داستانش در انتظار تمام شده.یا در آن یکی نوشته بود،وودی از کمد خانه اش هربار به سراغ مادام بواری میرود و کنار صندلی چرخانش می ایستد و شروع میکند به لاس زدن.برایش نوشتم:این وودی هم دیگر شورش را درآورده.این زنک مگر چه کاری بلد است؟!غیر از آنکه روی آن صندلی مسخره اش بنشیند و و با آن چهره سردش گلدوزی بکند.گفت:مگر نمیدانی بعد ازآنکه وودی او را به سالنهای تئاتر برد و در معرض مصافحه با جوانکهای آنتلکتوئل کرد خوش مشرب تر و جذاب تر شده است.
چه میشود گفت؟من همچنان دلبسته اورسلام،آن مادربزرگ صدسال تنهایی،با آن چهره سنگی و پر از خطهای سالهای رفته بر چهره اش.هنوز هم یک جایی از قلبم با یادآوری آن خونی که جریان پیدا کرده بود و از پای جنازه نوه اش به پای صندلی لهستانیش رسیده بود،درد میگیرد.تو حتما آن را خوانده ای،اورسلا خون را که میبیند به طرف پنجره چوبی اش میرود آن را با آخرین توانش باز میکند و خبر مرگ نوه اش را با صدای بلند به اهالی خانه میرساند.
بگذار از گلدموند عزیز هم برایت بگویم.هر چقدر هسه در آن داستان مقدس کشیش طورش گلدموند را از دست رفته و نارسیس عاقل ،تک بعدی کسالت آور را زنده گذاشت،در دنیای موازی گلدموند از نارتسیس زنده تر است.او همچنان مجسمه میسازد،برادر کوچک نوشته بود که باغی پر از فواره و مجسمه دارد و مجسمهها شمایلی از مریم مقدس و تمام زنانی هستند که او در زندگیش به آنها عشق ورزیده.
میدانی راب از این لذتها فقط میشود با تو حرف زد. کمتر کسی میداند چه طور میشود در جهان قصهها زندگی کرد. ولی تو خوب میدانی چون تو واقعا آنجا زندگی میکنی.راستش یک وقتهایی فکر میکنم شاید من هم یک واژه سرگردان در ذهن یک نویسنده ام که هنوز نوشته نشده ام یا آنکه نویسنده نمیداند چه طور باید قصه من را جمع کند.نمیدانم شخصیت اصلی روایت او هستم یا شخصیت فرعی؟چه کسی میداند؟! یک وقتهایی دراین وسوسه میافتم که به شخصیت اصلی روایتش بدل بشوم اما بعد تردید میکنم که شخصیت فرعی بودن به اندازه شخصیت اصلی بودن،اهمیت نداشته باشد.کنشها را فرعیها میسازند،اگر آن دوست انقلابی ات نبود تو هیچ وقت گذشتن از حصار را انتخاب نمیکردی.اگر آن مبارز سابق که بخش انقلابی بودن را از مغزش خارج کرده بودند را در آن گلخانه مشغول روزمرگی نمیدیدی،به گذشتن از حصار نمیرسیدی.آنها تو را ساختند راب!همان شخصیتهای فرعی ،همان سایههای از خورشید پررنگ تر.برای همین چه تفاوتی میکند که من قصه را پیش ببرم یا کمک کنم با نام دیگری صفحه آخر به پایان برسد،مهم آن است که مثل قصه تو پایان خوشی داشته باشد.برسد به آزادی!
پشت کوههای سفید،برسد به دست راب
برسد به دست پستچی کاربلد: آقاگل
راب شخصیت اصلی داستان نگهبانان،نوشته جان کریستوفر است.
و سایرین:
پنه لوپهاز داستان ادیسه نوشته هومر