شنبه ۳ خرداد ۹۹
پالسهای اشتباه. باید حرف بزنم. باید برای خودم مشخصش کنم. نمیشود بی عینیات و چراغ خاموش در این کوره راه رفت.
اینها را با خودم زمزمه میکردم.
همه چیز از یک قصه شروع شد. بخشی از متن قصه حذف شده بود در نگاه اول درنمییافتی، بعد تکههای جدا شده در پاورقی خودش را نشان میداد، در نمییافتی چون حذف تکهها به کلیت داستان ضربهای نزده بود، عجیب بود! انگار نویسنده بخواهد تو را تذکار بدهد که این تکه جدا افتاده بی مقدار، بی مقدار نیست بخشی از همان کالبد اثر است.
پاورقیها بخشی از روایتند و نقش حیاتی تر از یک پاورقی را ایفا میکنند، چه بدعت خلاقانهای در متن! همینطور که شگفتی و تحسین من را برانگیخته بود، با نویسنده اثر مطرح کردم. گفت کدام را میگویی؟ نه اینطور نیست به اشتباه تایپی حذف شده اند.
واقعیت خورد توی صورتم. جهان استعارهها فرو ریخت. اعتمادم را به نگاه خودم از دست دادم. دریافت پالسهای اشتباه، پالسهایی که احاطه ات میکند. نگاهی را میآفرینی از پس متن، در حالی که آفریده ای! نبوده از اساس. دریای متلاطم این طور آغاز میشود از پای شکسته استدلالها. از ذهنیات فروافتاده. از آن برجها که بالایش ایستادهای و خالی میشود زیر پایت.
میان این تلاطم پی در پی، میان این سیلیهایی که حقیقت میزند مدام. نویسنده شاعر مسلک صورتگری هست که جهان استعارهها را تصویر میکند. بغض که میشوم از تو... بغض که میشوم از خودم که بیهوده شنیده ام صدای آن دنیای دیگر را... میروم به این ساحل امن... به تماشای جهان استعارهها که میان من و اوی نقاش یکیست. و شوخی تلخ ماجرا این است که کم کم به یاد میآورم در آن دوران جوانیهای نو، هم او بوده که از پس ابر واقعیتهای زمخت، گرمای خورشید استعارهها را به جهانم تابانده. انگار به موطن گمشدهای بازگشته باشم...
پاورقی:
راستی حالا "تو" یی اصلا هست؟!