سه شنبه ۶ اسفند ۹۸
این روزها چقدر از امیدواری میترسم ،میترسم زندگی رودست بزند،بایستد دلش را بگیرد و با صدای بلند به دلخوشیهایم بخندد.می ترسم دلم را گره بزنم به شادابی شکوفههای از راه نرسیده باغچه خانه مان.میترسم از درخت نارنج خانه همسایه بگویم که شاخههای دلبرش را خم کرده به این سوی دیوار که دستهایمان به دستهایش برسد.حیف شد که عشق لیلی واری در جوار اینها نیست که دلم را گرم کنم و چراغی را برایش در کلماتم روشن نگه دارم. یاد بابا میافتم آن وقتها که دست و دلم میلرزید ،یا کابوسی به آرامش شبهایم هجوم میآورد من را در آغوشش گرم میفشرد و لبخند میزد و میگفت چیزی نیست.یادم هست این آخریها بابا هم دلش دیگر قرص نبود از زمینی که رویش راه میرفت.بابایی که ایستاده بود جلوی گلولهها ،این بار حس میکرد که از جایی که گمانش نیست،زخم میخورد.این طور شده ام نسبت به زندگی...میگویم کدام کلافش را بگیرم که از دلش گلیم سیاهی در نیاید بلکه بشود طاووس تبریزی؟ پر نقش و نگار و فواره.پر ترنج و شمسی و نقش آشتی کنان.نور میاندازم در دل این تاریکی ابهام و هراس تا یونسی راه پیدا کند از دل این ماهی.امیدواری را میخواهم که از داشتنش می ترسم.میترسم که به من نیاید.میترسم زار بزند این لباس تازه بر این روزهای سردرگمیمان.میترسم همین روزها صدای شیون ،قابهای رنگی خانهای را از دیوار بیندازد.دلم رفته است برای مردمان بی نوایی که حتی اجازه تماشای آخرین بار چهره عزیزانشان ازشان دریغ میشود.دلم لرزیده از آغوشهایی که ناگزیرند به دریغ شدن. از دستهایی که دیگر فرصتی برای در هم گره خوردنشان نیست. چه کرده ایم که تاوان دیده ایم؟کجا قصه عشق را به دروغ آغشته کردیم برای دستی از روی هوس خاطرهای ساختیم و به سیاهچاله رنج هلش دادیم.کجا آغوشمان راستین نبوده.چه دیوارهایی را آجر کرده ایم بین خودمان که حالا اگر اراده کنیم هم خراب کردنش بی معناست.میدانید هیچ وقت گمان نمیکردم زمانهای را ببینم که در آن نزدیکی معنایش را ازدست بدهد.نزدیکی حالا معنایش را از دست داده.پیش از اینها از دست داده بود فقط مانده بود نمایش ظاهریش هم به سرانجام برسد،که رسید...شاید باید میآمد میآمد تا یادمان باشد چه چیزهایی را از هم دریغ میکنیم.میگویند نعمت را که قدر ندانی از تو دریغ میشود.شاکر نعمت عشق باشیم بعد از این.این روزها بیش از امیدواری به عشق نیاز داریم.