جمعه ۱۶ اسفند ۹۸
خیلی سال پیش بود،زمانی که خاله با گریه از خواب نمیپرید،دستانش نمیلرزید،گوشه چشمانش اشک قلاب نمیانداخت و فکر نمیکرد که دایی بیست ساله همیشه بیست ساله ام ،بچههایش را به دستان او سپرده،خواب نمیدید که چادرش را به سرش کشیده و در شهر دنبال بچههای دایی میگردد.خیلی سال پیش بود آن وقتها که خاله جانم هنوز صورتش مثل ماه شب چهارده میدرخشید و تلخی زندگی لبخندهایش را کج نکرده بود.سوار اتوبوسهای پر از زنهای زنبیل به دست بچه به بغل میشدیم و میرفتیم سمت آرامگاه سعدی که توی صف بستنی فروشی اش پاهایمان به گز گز بیفتد.زنها با لهجه گرم و خوش شیرازشان همه شیرازه زندگیشان را ترسیم میکردند جلوی چشممان.زنهای شیراز این طورند زود آشنا میشوند زود خو میگیرند تو را محرم میدانند و قصههایشان را برایت کلاف میکنند.
بعد از آرامگاه سعدی و سکه انداختن در آن چاه پر از سکه بخت و یار که دل میکندیم میرفتیم سمت حافظیه.مینشستیم روی نیمکتهای باغ مجاورش که درختهای تنک تری داشت و با فاصله از هم سایه انداخته بودند روی زمین.یک بار در همین رفتنها به حافظیه بود که با خودم دیوان شعرش را برده بودم.خاله جان میخواست برایش شعر بخوانم،شروع کرده بودم به خواندن و دم گرفته بودم و غرق صور خیال تیزپای غزلهایش،حیرت زده چیره دستی و رندی حافظ بودم که آن سو تر چند تا دانشجوی ادبیات با استاد مو سفید کرده شان،سرو کله شان پیدا شد،صدای خندههایشان روی تنه درختها خط یادگاری میانداخت.نشستند روی یکی از نیمکتهای سفید و استادشان را دوره کردند.خاله جان محو ماجرای آن سمت بود و دستش را گذاشت روی دست من که یعنی صبر که یعنی بگذار سرچشمه این خندهها را بگیریم.پسرها شاد و سرخوش و استادشان خوش مشرب و شیرین سخن.به که چه محفلی! شروع کردند به شعر خواندن از حافظ و از آخر هر بیتی پلی زدن به بیت دیگری.آخرین حرف هر خانه شروع آجر خانه دیگری بود.از بیتی به بیت دیگر.از خانه شاعری به سرزمین شاعری دیگر.ما هم سفر میکردیم در آن میان.هر چه نمیدانستم خاله معنا میکرد و لذت این همنشینی دور و نزدیک را بیشتر میکرد.از عطر نارنجها سر مست و از جام شراب حافظ لبریز.اردیبهشت شیراز بود و قافله شاعرانی کنار ما اتراق کرده بودند.استاد سپید مو یکیشان را از میان جمع نشانه گرفت و گفت:آواز بخوان خسرو.از حافظ بخوان .
خسرو سرخ شد و خودش را پشت سر دیگری پنهان کرد،صدای جمع یکی شد:آوز بخوان خسرو.کم مانده بود ما هم که چند ذرع آن طرف تر بودیم هم بگویم:آواز بخوان خسرو!این همه تمنای شنیدن و این همه اعراض؟!
خسرو بالاخره گلویش را صاف کرد و شروع کرد به خواندن.خسرو شیرین دهنان شاه شمشاد قدان که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان از می لعل حکایت میکرد و باده حافظ به سلامت می نوشید.بله نوشید،آن هم چه نوشیدنی! همه گوش شدند و هوش از سرها رفت. نسیم هم در آن میان آرام گرفته بود روی شاخه درختها.
دل بدهید به حال و هوای این خطها،با شنیدن شیراز « دال»